به زمین می زنی و می شکنی ، عاقبت شیشه ی امیدی را ، سخت مغروری و می سازی سرد ، در دلی آتش جاویدی را ، دیدمت وای چه دیداری وای ، این چه دیدار دل آزاری بود ، بی گمان برده ای از یاد آن عهد ، که مرا با تو سر و کاری بود ، باز لب های عطش کرده ی من ، لب سوزان تو را می جوید ، می تپد قلبم و با هر تپشی ، قصه ی عشق تو را می گوید ، بخت گر از تو جدایم کرده ، می گشایم گره از بخت چه باک ، ترسم این عشق سرانجام مرا ، بکشد تا به سرا پرده ی خاک . (فروغ فرخزاد)
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.